5.22.2006

سرود رقصي ديگر

اي زندگي، به تازگي در چشمانت نگريستم و در چشمان شبگو‌ن ات تابش زر ديدم...
ديدم كه زورقي زرين بر آب‌هاي شبگون مي‌درخشد؛ زرين زورقي كه بر آب تاب مي‌خورد و سر در آب مي‌برد و آب مي‌نوشيد و باز بر آب مي‌درخشيد!
به پايم كه شيداي رقص است نگاهي افكندي؛ نگاهي لغزان و خندان و پرسان و گدازان!
به سويت پريدم، اما از پيشِ پَرِشم‌ام پس گريختي و زبانه‌هاي گريزان و پرّان مويت به سويم شعله كشيد.
من از برابر تو و مارانت پس جهيدم. آن‌گاه، با چشمان پرخواهش،نيمرخ ايستادي.
تو با نگاه‌هاي پرپيچ و تاب‌ات مرا به راه‌هاي پرپيچ و خم مي‌كشاني...
از نزديك از تو هراسانم و از دور دلداده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي تو‌ام... من رنج مي‌كشم. اما كدام رنج است كه به خاطر تو نكشيده‌ام؟
به خاطر تو‌يي كه سردي‌ات به آتش مي‌كشاند و بيزاري‌ات از پيِ خويش مي‌دواند و پركشيدن‌ات پر مي‌بندد و پوزخند‌ات از پاي درمي‌افكند.
اكنون به كجا مي‌كشانيم، اي كودك پرشور و شر؟ اكنون باز از من گريزاني...من از پي تو رقصان مي‌آيم. من كم‌ترين ردّ پايت را نيز دنبال مي‌كنم. كجايي؟ دست‌ات را به من بده! يا تنها يك انگشت‌ات را!
اينجا غارها هست و بيشه‌ها. ما گم خواهيم شد! بايست! بايست! نبيني كه جغدان و خفاشان هياهو كنان مي‌پرند؟
اي جغد! اي خفاش! مرا به بازي مي‌گيري؟ ما كجاييم؟
اكنون به كنارم بيا! بشتاب، اي جهنده بدذات! اكنون برپا! اكنون به پيش! واي كه من خود هنگام جهيدن به زمين افتادم!
بنگر كه افتاده‌ام و درخواست دستگيري دارم! چه خوب بود اگر با تو به راه‌هاي خوش‌تري مي‌رفتم؛
به راه عشق، از ميان بوته‌هاي رنگين خاموش! يا در كنار آن درياچه‌اي كه ماهيان زرين در آن شناور‌اند و رقصان!
اكنون خسته‌اي؟ در آن دوردستان گوسپندان‌اند و شامگاه. خوش نيست آيا خفتن به هنگامي كه شبانان ني مي‌نوازند؟
مگر سخت خسته‌ نيستي؟ دست‌هايت را آزاد رها كن تا تو را بدان جا برم! و اگر تشنه باشي چيزي براي نوشيدن دارم، اما دهانت از نوشيدن سرباز مي‌زند.
كجا رفته‌اي؟ گويي كه پنجه‌ات روي چهره‌ام دو خراش و زخم سرخ بر جاي گذاشته‌است!
اي ساحره، تا كنون من براي تو آواز خوانده‌ام، اكنون تو بايد برايم فرياد بزني! بايد با ضرب تازيانه‌ام برقصي و فرياد بزني! تازيانه را فراموش نكرده‌ام؟ نه!

"نيچه : چنين گفت زرتشت"

5.08.2006


هر كداممان چند بار به خاك مي‌افتيم؟
زمين پر است از جاي زخم‌هاي ما