لحظههاي آمده و نيامده را كه روي هم بگذارم
ميدانم كه فراموش ميشود
نه فقط اين حرفها، كه من
.
.
پس صرف زيستن از چه؟_
رفتم! به جايي كه ميگويند ملتهبترين خورشيد و تهيترين سرزمينهاي پر ز ماسه را دارد
رفتم تا از "كوير" بشنوم .... و آنچه بسيار گفت سكوت بود
در آغوشش كه رها شدم دانستم كه به گهوارهي ديرينهام آرميدهام، خورشيد چنان گرم مرا دربر گرفت كه باد آمد و تمام گلايهها را به نمكزار پشت تلها سپرد