11.30.2005

از هرچه بگذرم_
لحظه‌هاي آمده و نيامده را كه روي هم بگذارم
مي‌دانم كه فراموش مي‌شود
نه فقط اين حرف‌ها، كه من
.
.
پس صرف زيستن از چه؟_
لابد چيزي غير از فراموش نشدن_

11.27.2005

مي‌ترسم
از چند كلمه‌اي كه شايد بنويسم
از چند كلمه‌اي كه بسيار انديشيده‌ام
مي‌خواهم بگويم:...
و نمي‌گويم
و نمي‌خواني
و نمي‌داني
بسيار نيانديشش

11.24.2005

مي‌دانم
قضاوت با توست
هيچ نمي‌گويم
تنها قسمت مي‌دهم
دروغ را باور نكن

11.21.2005

اينجا، دور از او عظمتش را در بر دارم و با اينكه نمي‌بينمش مي‌دانم آرام، هموارگي خود را مي‌زيد

رفتم! به جايي كه مي‌گويند ملتهب‌ترين خورشيد و تهي‌ترين سرزمين‌هاي پر ز ماسه را دارد
رفتم تا از "كوير" بشنوم .... و آن‌چه بسيار گفت سكوت بود
در آغوشش كه رها شدم دانستم كه به گهواره‌ي ديرينه‌ام آرميده‌ام، خورشيد چنان گرم مرا دربر گرفت كه باد آمد و تمام گلايه‌ها را به نمكزار پشت تل‌ها سپرد

من" كه رها شد ايستادم، بسيار تازه بودم از آن‌چه مي‌ديدم. كوير "من" را به من سپرده بود . "من" كه آرام پاي برهنه‌اش را تا بالاي تل‌‌‌‌‌‌ها مي‌برد، من بودم

11.19.2005

اگر نوشته‌هايم برايت چيزي جز دلتنگي ندارد ، نخوان
چرا كه من در پس همه‌ي غم‌ها شادم
گرچه دلتنگم
و براي خودم زندگي مي‌كنم
گرچه روي ديوارهاي خانه‌ام خط بكشند
و فراي تمام ابرهاي اين دنياي درهم
نوري مي‌بينم
و بالاتر از همه، يك راز مي‌دانم:
هستم

11.16.2005

" جاي خالي" معني درد بود، معني نبودن! و من فهميدم كه درمان اين شكنجه‌ي هر روزه، هيچ چيز جز خاطره‌هاي " پُر بودن نيست " . براي چاره ، نگفتم كه بر ديوارهاي اتاق رنگي ديگر بريزم : ماهيت اتاق كامل بود. آن‌چه رنگ باخته بود اتاق بي‌‌آينه بود
و يك روز پس از سير نوشيدن از نبودن ، مست از درد ، به ميان اتاق ايستادم . نه ديگر غمگين بودم و نه شاد ، شايد هم هر دو! هيچ نگفتم ، زير و بم را نگريستم
و يكباره بغض سكوت را شكستم
سكوت كه چند پاره شد ، صدا كه هرز گاهي آمد، زمان كه گذشت، آرام دانستم اتاق را ، چون آن اشك‌هاي كوتاه ريخته شده ام ، در دل بدرود گفته‌‌ام
حال مي‌شد كه روي درش بنويسم : پايان

11.13.2005


يه روز، شايد خيلي اتفاقي، وقتي اومدم تو اتاق ديدم نيست، برش داشته بود
روي ديوار روبه‌رو جاي آينه خالي بود
يه مدت طول كشيد تا بفهمم، اما بالاخره بعد از يه روز، دو هفته، چند ماه، ديدم فايده نداره
منم آينم و برداشتم و بردم. نشكوندمش، گذاشتمش تو انبار
عجيب بود! منم هيچ وقت نفهميدم آينه رو به رويي رو كجا برد
سعي كردم قانع شم اين به من ربط نداره، شايد مهم هم نبود
چيزي كه من مي‌ديدم جاي خالي بود

11.08.2005

فراموشي يعني فرار، گاهي هرزگاهي، فرار كن‌
برگ كه زرد مي‌ريزد، خاطره شكفتن روشن‌ترين سبز را دارد
به ياد نياور‌
هنوز سردترين روز و بلندترين شب در راه است
وقتي سردت شد، گرما را نيستي كن‌
تمام رنگ‌هاي سال زندگي تو، همين فصل هاست‌
به ياد نياور، فرار كن، نيستي كن ... باور كن
نيستي تمام هستي است‌

11.06.2005

دز آينه نگاه مي‌كند
شانه مي‌كند
سياهي غم را آشفته مي‌كند

11.04.2005

كوچك نيست، تمام هستي است، من مي‌سازمش، كوچكش نخواهم ساخت
روز و شب، روز و شب، با ماه، ستاره، كوير، جنگل .... به اندازه تمام مي‌دانم‌ها و نمي‌دانم‌ها، مي‌سازمش
ديروز‌ها، كه فهميدم مي‌توانم راه بروم، طرحش را ريختم، ديدم، آغاز كردم
امروز دنياي تازه‌اي مي‌بينم ... به ديروز‌ها مي‌افزايم، فردا هم خواهم ساخت، خواهم ساخت
خرده مگير! يك شبه نمي‌سازم كه فردا روز بريزد
هستي جاري است، "من" هم جاري است، تمام دنياي "من" كه نوراني نيست! اگر آسمان دنيايت هميشه آفتابي است و هيچ‌گاه مه بر او نمي‌تابد، براي "من" اين خيال بي‌رنگ است
شب كه در خيابان‌هايش پرسه مي‌زنم، نمي‌بينم تمام كوچه‌هاي رمزآلودش را .... مي‌انديشم "من" را گم كرده‌ام.... گاه بعد از اين مي‌خوابم: شب است! و گاه چنان ديوانه‌ام كه پرسه مي‌زنم، اين بار به زير سايه تنهايي نشستم
من" اينجاست، جهانش را پرسه مي‌زنم

11.02.2005

سرگرداني را پرسه مي‌زنم، خسته به زير سايه تنهايي تكيه مي‌كنم، چنان تنها هستم كه بدانم آنچه بايد بدانم "من" است، آنچه همراه تمام آن روز‌ها گم كردم، كشتم و بعد فراموش كردم‌
......................
......................
اينجا، فراي همه فاصله‌ها، رنگ‌ها، صدا‌ها .... بودنم را مي‌جويم، بيچاره "من" مدت‌هاست كه منتظر است‌