1.31.2006

.. !!

تمام نوشته هايم را فرو خوردم
گاهي نمي توان ... نبايد حرف دل را گفت

1.25.2006

و من چيزهاي عجيب زياد ديده ام، چنانكه ناممكن ها برايم ممكن اند
من به چشم خود د ديدم كه عشق را در شهري با فرياد عشق به پاي چوبه دار بردند و بعد از نزديك شاهد بودم كه عشق و نفرت در كافه اي بهم آميختند، كافه و صاحب كافه را با هم سوزاندند
و من فهميدم كه عشق براي خوبي نيست، كه بدي هم به نيكي پيروز است. و چنين است كه به شما كه دوستتان مي دارم، به لحظه هاي آرام قسم مي دهم كه خودتان باشيد، كه تك تك رنگ هاي وجودتان، از سفيد تا سياه را مقدس شمريد
من به شهرهاي گوناگون زياد سر كشيدم، به سررزمين هاي متفاوت! و بدين سان دانستم تمام رنك ها مي شود كه در يك رنگ خلاصه شود و قانون ناگريز، همان قانون ِ بي قانوني است ... من آن را سراسر به يك واژه ناميدم: زندگي
و امروز كه پس از همه سفرها نشسته ام و به تنهايي خورشيد را كه غروب مي كند، مي نگرم، برايم عجيب نخواهد بود اگر ببينم خورشيد ديگري، آهسته آهسته، از پشت سرم طلوع مي كند

1.17.2006

و چنين كن
بر تنم بيش از اين مشت بكوب
زخم‌هاي كهنه‌ام را تازه كن
مگذار لحظه‌اي از يادم برود
كه تو، تو نيستي
مگذار بگذرم
اين چنين با دلخوشي
گر چنين كني
شوق سفر بيش از اين در رگ‌هايم مي‌دود
وسوسه‌ِ تنهايي، مرا تا به ماه مي‌برد
چنين كن
به من لطف مي‌كني
اين چنين بغض‌هاي تكه‌تكه‌ام
روي هم جمع مي‌شوند
قطره‌قطره
عاقبت از چشمم مي‌افتند
چنين كن
وز تن پاكم خون بريز
به من بدي كن
صداقتم را ناديده بگير
ور دل تنگم بگفتت: نازنين
همچون اين شعرم تو بگذر
نشنيده بگير

1.14.2006

كي؟ كجا؟
كسي چه مي‌داند؟
شايد خورشيد روزي ديگر مي‌آيد تا بتابد
و كلبه كوچكت بي‌نياز مي‌شود از شمعي كه تنها مي‌افروزي
كسي چه مي‌داند؟
چه كسي تا به حال، خط‌هاي زندگي را تا به‌آخر حفظ بوده‌است؟
چه كسي حقيقت اين رنگ‌ها را كه مي‌بيند، مي‌داند؟
چه كسي بوده‌است كه تنها نباشد؟
يا كه همواره خوشبخت بوده‌است؟
و چه گسي بوده‌است كه روي زمين پاي نهاده و عاشق نبوده‌است،
هر چند از عشق چيزي نخوانده‌است؟

1.08.2006

شك

سرشار از "شك" تهي مي‌شوم، هرزگاهي
"شكي" كه نيست اما در ميان خطِ فاصله‌هاي سكوت سر برون مي‌آورد
از ميان حرف‌هاي پراكنده، از تو، از تو، در من
و از شما مي‌پرسم
مگر كسي هست كه به قيمت فراموشي همه چيز را بفروشد؟
مگر كسي هست كه از همه چيز بگذرد براي پست‌ترين فاصله؟
مگر كسي هست كه عشق را براي عشق به دار آويزد؟
و تو كه پرده‌اي به روي حقيقت مي‌كشي
من كه بي‌پاسخ در برابر شك مي‌نشينم و نمي‌دانم
در نهايت چهار گزينه را با هم علامت مي‌زنم
و تلخ‌ترين ترانه‌ام را مي‌خوانم:
بدرقه‌ات كرده‌ام
آب را پشت سرت ريخته‌ام
تو به محوترين نقطه جاده چشمانم رسيده‌اي