و من چيزهاي عجيب زياد ديده ام، چنانكه ناممكن ها برايم ممكن اند
من به چشم خود د ديدم كه عشق را در شهري با فرياد عشق به پاي چوبه دار بردند و بعد از نزديك شاهد بودم كه عشق و نفرت در كافه اي بهم آميختند، كافه و صاحب كافه را با هم سوزاندند
و من فهميدم كه عشق براي خوبي نيست، كه بدي هم به نيكي پيروز است. و چنين است كه به شما كه دوستتان مي دارم، به لحظه هاي آرام قسم مي دهم كه خودتان باشيد، كه تك تك رنگ هاي وجودتان، از سفيد تا سياه را مقدس شمريد
من به شهرهاي گوناگون زياد سر كشيدم، به سررزمين هاي متفاوت! و بدين سان دانستم تمام رنك ها مي شود كه در يك رنگ خلاصه شود و قانون ناگريز، همان قانون ِ بي قانوني است ... من آن را سراسر به يك واژه ناميدم: زندگي
و امروز كه پس از همه سفرها نشسته ام و به تنهايي خورشيد را كه غروب مي كند، مي نگرم، برايم عجيب نخواهد بود اگر ببينم خورشيد ديگري، آهسته آهسته، از پشت سرم طلوع مي كند