2.07.2013

حتما ارزشش را دارد که یک بار هم از سر خوشی بنویسم، برای تو بنویسم
در زمانی که اگر دشتی از غم برای ما باشد، باز هم برف اندوه انبوه اش را می پوشاند
می خواهم از تو بگویم. از این که هر بار که تو را می بینم - با این که همیشه کنارمی - باز هم لبخند شرم گنانه ی دخترانه ای بر لبانم می نشیند
تو که تنها جایی را در قلب و ذهن من به تسخیر داری که به دور از خط خطی های درهم روزمرگی است
تو که پایان تمام روزهای گرگ و میشی
تو! ای آغاز شادی های من

 دوستت می دارم

12.17.2009

یاد روزهای خوش بیخودی بخیر
امروز که دل دستخوش ناخوشی است
این دل که پر ز نوشته های پاره پاره است..
قافیه ها درست نمی یان، داشتم واسه دوشنبه برنامه می ریختم که برم آزمایشگاه لایه های نازک و... یهو دیدم که دوشنبه شب یلداست و به خودم اومدم دیدم درست 2 هفته دیگه همین موقع...دلم گرفت..مملکت این اواخر دوباره کلی رو اعصابمه، می خوام دلم و به چندتا آدم دور و برم که شادم می کنن،خوش کنم که می بینم یکی از مهماشون نیست. هیچ با خودت فکر کردی که شاید هیچی نتونه جز حضور تو سورپرایزم کنه؟!البته ع. ازت ممنونم و همین الآنم تنها خوشیم یه جورایی توای.
راستی،تو که نیستی!می خواستم بگم که مطمئن باش زمان به زودی ما رو جدا می کنه پس دیگه لازم نیست واسه ندیدن و..تلاش دیگه ای کنی..

3.28.2009

از بین همه ی حرف ها

امسال منتظرت ام

7.07.2006

... .

دفترم را مي‌گشايم
با تمام جان
قلم در دست مي‌گيرم
با التماس
در پي واژه‌ها مي‌دوم
مي‌دانم
زندگي با گام‌هاي بي‌صدا
بين خطوط كتاب‌ها
رهسپار مي‌شود
!و من
تهي‌تر از آنم كه بنويسم
كوتاه كلمه‌اي
كوچك احساسي
كه در من نيست
و فكرهاي تاريك روشن
در اين هواي گرگ و ميش
!آري
چنين ادامه مي‌يابد twilight
... در سكوت و


.خودآحافظ . هرچند كه شايد، گاهي... هرزگاهي، حرفي براي گفتن باشد

6.15.2006

25 e khordad ..

"sail away"

Once upon a time we had a lot to fight for
We had a dreamwe had a plan
Sparlks in the air spread a lot of envie
Didnt have to care once upon a time
Remember when I swore
That love was never ending
That you and I would never die
Remember when I swore
We had it allWe had it all
Sail awayit's time to leave
Rainy days are yours to keep
Fade away try not calling my name
You will stayi'll sail away
Once upon a time we used to burn candles
We had a place to call a home
We dream that we livedWe spend it undefine
Everyday was like a giftOnce upon a time
Remember when I swore
That love was never ending
That you and I would never die
Remember when you swore
We had it allWe've made it far
Sail awayit's time to leave
Rainy days are yours to keep
Fade awaythe night is calling my name
You will stayI'll sail away
No reason to lie
No need to pretend
How greatfull to die
To live once againIm fearless to fly
And reach for the end
And reach for the end
ohhohhhohhhohhh...
Sail away
Sail awayit's time to leave
Rainy days are yours to keep
Fade awaythe night is calling my name
You will stay'll sail away
Sail away
The night is calling my name
Sail away

"the rusmus"

5.22.2006

سرود رقصي ديگر

اي زندگي، به تازگي در چشمانت نگريستم و در چشمان شبگو‌ن ات تابش زر ديدم...
ديدم كه زورقي زرين بر آب‌هاي شبگون مي‌درخشد؛ زرين زورقي كه بر آب تاب مي‌خورد و سر در آب مي‌برد و آب مي‌نوشيد و باز بر آب مي‌درخشيد!
به پايم كه شيداي رقص است نگاهي افكندي؛ نگاهي لغزان و خندان و پرسان و گدازان!
به سويت پريدم، اما از پيشِ پَرِشم‌ام پس گريختي و زبانه‌هاي گريزان و پرّان مويت به سويم شعله كشيد.
من از برابر تو و مارانت پس جهيدم. آن‌گاه، با چشمان پرخواهش،نيمرخ ايستادي.
تو با نگاه‌هاي پرپيچ و تاب‌ات مرا به راه‌هاي پرپيچ و خم مي‌كشاني...
از نزديك از تو هراسانم و از دور دلداده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي تو‌ام... من رنج مي‌كشم. اما كدام رنج است كه به خاطر تو نكشيده‌ام؟
به خاطر تو‌يي كه سردي‌ات به آتش مي‌كشاند و بيزاري‌ات از پيِ خويش مي‌دواند و پركشيدن‌ات پر مي‌بندد و پوزخند‌ات از پاي درمي‌افكند.
اكنون به كجا مي‌كشانيم، اي كودك پرشور و شر؟ اكنون باز از من گريزاني...من از پي تو رقصان مي‌آيم. من كم‌ترين ردّ پايت را نيز دنبال مي‌كنم. كجايي؟ دست‌ات را به من بده! يا تنها يك انگشت‌ات را!
اينجا غارها هست و بيشه‌ها. ما گم خواهيم شد! بايست! بايست! نبيني كه جغدان و خفاشان هياهو كنان مي‌پرند؟
اي جغد! اي خفاش! مرا به بازي مي‌گيري؟ ما كجاييم؟
اكنون به كنارم بيا! بشتاب، اي جهنده بدذات! اكنون برپا! اكنون به پيش! واي كه من خود هنگام جهيدن به زمين افتادم!
بنگر كه افتاده‌ام و درخواست دستگيري دارم! چه خوب بود اگر با تو به راه‌هاي خوش‌تري مي‌رفتم؛
به راه عشق، از ميان بوته‌هاي رنگين خاموش! يا در كنار آن درياچه‌اي كه ماهيان زرين در آن شناور‌اند و رقصان!
اكنون خسته‌اي؟ در آن دوردستان گوسپندان‌اند و شامگاه. خوش نيست آيا خفتن به هنگامي كه شبانان ني مي‌نوازند؟
مگر سخت خسته‌ نيستي؟ دست‌هايت را آزاد رها كن تا تو را بدان جا برم! و اگر تشنه باشي چيزي براي نوشيدن دارم، اما دهانت از نوشيدن سرباز مي‌زند.
كجا رفته‌اي؟ گويي كه پنجه‌ات روي چهره‌ام دو خراش و زخم سرخ بر جاي گذاشته‌است!
اي ساحره، تا كنون من براي تو آواز خوانده‌ام، اكنون تو بايد برايم فرياد بزني! بايد با ضرب تازيانه‌ام برقصي و فرياد بزني! تازيانه را فراموش نكرده‌ام؟ نه!

"نيچه : چنين گفت زرتشت"

5.08.2006


هر كداممان چند بار به خاك مي‌افتيم؟
زمين پر است از جاي زخم‌هاي ما

4.30.2006

WHO'S GONNA STOP THE RAIN?

There is no rose without a thorn
No rain without a storm
There is no laughter without tears
(Oh, oh, oh)
In a world gone crazy
Torn between the roads
That we must choose
Win or lose
If every sould should lose it's way
If every face should lose it's name
Tell me who's gonna stop the rain?
(Oh, oh, oh)
Each day another boy or girl
Sets foot into this world
One reaches out to touch the sky
One never learns to fly
(Oh, oh, oh)
Where is it written in the stone
That any child should walk alone
Out on their own?
If no one tries to end this game
Tell me who's gonna stop the rain?
(Oh, oh, oh)
Who's gonna stopThe rain?
I said who's gonna stop the rain?
Hey, hey, yeah
How many rivers must we crosse before we learn
That the flood is rising high
And the bridges all have burned
Each time another dream is washed into the sea
It's another piece of youIt's another piece of
Me
Oh yeah
Sure as the blood runs through your veins
ure as the falling rain, oh yeah
We'll taste the tears of each defeat
The bitter and the sweet, yeah, oh yeah
As the days grow colder
Wonder if we'll ever see the sun
When winter comes, yeah
If no one stands to take the weight
If no one answers to the blame
Tell me who's gonna stop the rain?
(Oh, oh, oh)
Who's gonna stop the rain?
If every sould should lose it's way
If every face should lose it's name
If no one tries to end this game
Or find a way to ease the pain
Who's gonna stop the rain?
If no one stands to take the weight
If no one answers to the blame
Who's gonna stopThe rain?
(Oh, oh, oh)
Who's gonna stop the rain?
"ANASTACIA"

4.14.2006

اينجا هم سرد است هم تاريك ... نه از سرما ترسي است نه از تاريكي.... دنياي همه ما گاه سرد است و تاريك، و اين بخشي از دنياي ماست
آنچه مرا مي‌ترساند آن است كه دنياي ما بخشي از اين سرما و تاريكي شود
و آنچه خفه‌ام مي‌كند اين كابوس‌هاست كه هنوز هر چند وقت يك بار به سراغم مي‌آيد
آنچه كلافه‌‌ام مي‌كند اين پازل‌هاي توست كه به دستم مي‌رسد و من با آنكه در اين سياهي همه‌چيز را ناواضح مي‌يابم، نمي‌توانم از چيدن قطعه‌ها خودداري كنم
و مي‌ترسم از آنكه آن قدر بر اين تاريكي، خسته صبر كنيم تا از پاي درآييم
...

4.08.2006

هيچ راهي دور نيست

تو سالروز تولد نداري
چون هميشه زنده بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اي
تو هرگز متولد نشده‌اي
و تو هرگز نخواهي مرد
تو فرزند انسان‌هايي كه آن‌ها را پدر و مادر مي‌نامي نيستي
تو شريك ماجراجويي هستي
در سفري درخشان
براي ادراك آن‌چه هست
...
پرواز كن
آزاد و شادمان
بر فراز تولدها و از ميان هستي‌ها
تا ابدالاباد
و ما مي‌توانيم اكنون و هر زمان كه بخواهيم
با هم ديدار كنيم
درميان جشني كه هرگز پايان نمي‌پذيرد
"ريچارد باخ"

3.19.2006

پا به پاي من تا صبح بيا
چند روزي بيش باقي نيست
چند دقيقه‌اي شايد كم‌تر
از شبي كه دير پاييد
شبي به وسعت يك سال، تيره،گنگ، ناپايدار
راه مي‌گشايم تا برون، زين خطوط درهم
رنگ‌هاي تيره روشن، زندگي، كهنگي
دست مي‌اندازم به نسيم، مي‌نوشم از باران
مي‌دوم تا سپيده، روز نو، وين سال نو، لحظه‌هاي نرسيده

2.19.2006


راه‌پله آجري، قاب قرمز پنجره ... و بعد يك ساعت ، كلاه گلبهي
همهمه! كه از راهروهاي پيچ در پيچ مي‌گذشت
...
...
گوشي متاليك ... حرف‌هاي درهم...مشت‌هاي پياپي بر ميز
...
هيچ نمي‌خواستم كاغذ سفيد را با اين حرف‌ها سياه كنم
حالم بد بود ... شايد كمي تب داشتم............نشد
!

2.13.2006

من حرف‌هاي ساده
تكرارهاي هميشگي را
كلمه مي‌سازم، مي‌نويسم
و تو دوست مي‌داري شعرهايم را
تو بي‌خبري كه اين حرف‌ها شايد
همان روزهاي منگ
همان سرگيجه‌هاي همواره‌اند
بيا! دست هيچ كس را مگير، تنها
قلبت را فراخ، چشمانت را خوب باز كن
بي‌هيچ سخن، گوش بسپار
بي‌گمان دورتر از صداي دغدغه‌ها
هنوز ندايي هست
ور مرا سنگ صبور مي‌نامي
ور تو لبخندم را مي‌بيني
با گوشه چشم به قلبم بنگر
كه پراست از اميد به ندا
پر از طراوت، پر از پاكي، پر از نور
دستت را دراز كن
عيبي ندارد
گوشه‌اي از نور را بدون ترس
بچين

2.10.2006


ما بي‌نماز و روزه و عزا
وز بندگي رها
خدايي مي‌كنيم
بهر نياز
نزد غريبه دعا نمي‌كنيم
گر پر نيازيم و پر زخم است تن ما
از دل پاك برآريم
خود دعا برآورده مي‌كنيم

2.05.2006

شادمانه، عاشقانه!!

كوتاه قطره‌اي فشاندم از غم:
اي تمام خورشيدها، نورها، ستاره‌ها، باران‌ها، ابرها، بادها، كوه‌ها، اميدها، فريادها، اين نوشته‌هاي خط خورده، اقيانوس‌ها، سكوت‌ها، قدرت‌ها، سياهچاله‌ها، سترينگ‌ها، اي تمام دلخوشي‌هاي من، اي ذره‌هاي تازه وجودم، اي تمام من، دنياي من!
شيپور جنگ را مي شنويد و نداي مرا پر‌دغدغه از دور؟!!
و امروز شادي را دريا كردم:
امروز خورشيدها زمستانم را سوزانند و منِ اميدوار را بار ديگر ايمان بخشيدند
و حافظ گشودم:
الا اي طوطي گوياي اسرار مبادا خاليت شكّر ز منقار
سرت سبز و دلت خوش باد جاويد كه خوش نقشي نمودي از خط يار
سخن سربسته گفتي با حريفان خدا را زين معما پرده بردار
چه ره بود اين كه زد در پرده مطرب كه مي‌رقصند با هم مست و هشيار
ازين افسون كه ساقي در مي افگند حريفان را نه سر ماند و نه دستار
خرد هر چند نقد كاينات است چه سنجد پيش عشق كيميا كار
سكندر را نمي‌بخشند آبي به زور و زر ميسر نيست اين كار
بيا و حال اهل درد بشنو به لفظ اندك و معني بسيار
بت چيني عدوي دين و دل‌هاست خداوندا دل و دينم نگه دار
به مستوران مگو اسرار مستي حديث جان مپرس از نقش ديوار
به يمن دولت منصور شاهي علم شد حافظ اندر نظم اشعار
خداوندي بجاي بندگان كرد خداوندا ز آفاتش نگه دار

"تو" خوب مي‌داني اين حرف‌ها را : زندگي، عشق، ايمان، باران
و "تو" هميشه باور كن، از پشت ديوار سكوت بين ما، ببين، ببين كه چگونه برگ برگ كتابت را با گل و بوسه خوانده‌ام، مي‌خوانم، به جان مي‌سپارم. و هرگز، قسم به آينه‌ها و ابديت‌ها، از ياد مبر دعاهايم را: باد را، زمين را، خورشيد و ماه را و ستاره ها را
و "منِ" دور هم كه پشت فاصله‌ها گم مي‌شوم، هرگز، اين حرف‌ها را به پايان نمي‌برم. پس بار ديگر تا بار ديگرِ شايد دور : سه نقطه، سه نقطه، سه نقطه ...

1.31.2006

.. !!

تمام نوشته هايم را فرو خوردم
گاهي نمي توان ... نبايد حرف دل را گفت

1.25.2006

و من چيزهاي عجيب زياد ديده ام، چنانكه ناممكن ها برايم ممكن اند
من به چشم خود د ديدم كه عشق را در شهري با فرياد عشق به پاي چوبه دار بردند و بعد از نزديك شاهد بودم كه عشق و نفرت در كافه اي بهم آميختند، كافه و صاحب كافه را با هم سوزاندند
و من فهميدم كه عشق براي خوبي نيست، كه بدي هم به نيكي پيروز است. و چنين است كه به شما كه دوستتان مي دارم، به لحظه هاي آرام قسم مي دهم كه خودتان باشيد، كه تك تك رنگ هاي وجودتان، از سفيد تا سياه را مقدس شمريد
من به شهرهاي گوناگون زياد سر كشيدم، به سررزمين هاي متفاوت! و بدين سان دانستم تمام رنك ها مي شود كه در يك رنگ خلاصه شود و قانون ناگريز، همان قانون ِ بي قانوني است ... من آن را سراسر به يك واژه ناميدم: زندگي
و امروز كه پس از همه سفرها نشسته ام و به تنهايي خورشيد را كه غروب مي كند، مي نگرم، برايم عجيب نخواهد بود اگر ببينم خورشيد ديگري، آهسته آهسته، از پشت سرم طلوع مي كند

1.17.2006

و چنين كن
بر تنم بيش از اين مشت بكوب
زخم‌هاي كهنه‌ام را تازه كن
مگذار لحظه‌اي از يادم برود
كه تو، تو نيستي
مگذار بگذرم
اين چنين با دلخوشي
گر چنين كني
شوق سفر بيش از اين در رگ‌هايم مي‌دود
وسوسه‌ِ تنهايي، مرا تا به ماه مي‌برد
چنين كن
به من لطف مي‌كني
اين چنين بغض‌هاي تكه‌تكه‌ام
روي هم جمع مي‌شوند
قطره‌قطره
عاقبت از چشمم مي‌افتند
چنين كن
وز تن پاكم خون بريز
به من بدي كن
صداقتم را ناديده بگير
ور دل تنگم بگفتت: نازنين
همچون اين شعرم تو بگذر
نشنيده بگير

1.14.2006

كي؟ كجا؟
كسي چه مي‌داند؟
شايد خورشيد روزي ديگر مي‌آيد تا بتابد
و كلبه كوچكت بي‌نياز مي‌شود از شمعي كه تنها مي‌افروزي
كسي چه مي‌داند؟
چه كسي تا به حال، خط‌هاي زندگي را تا به‌آخر حفظ بوده‌است؟
چه كسي حقيقت اين رنگ‌ها را كه مي‌بيند، مي‌داند؟
چه كسي بوده‌است كه تنها نباشد؟
يا كه همواره خوشبخت بوده‌است؟
و چه گسي بوده‌است كه روي زمين پاي نهاده و عاشق نبوده‌است،
هر چند از عشق چيزي نخوانده‌است؟

1.08.2006

شك

سرشار از "شك" تهي مي‌شوم، هرزگاهي
"شكي" كه نيست اما در ميان خطِ فاصله‌هاي سكوت سر برون مي‌آورد
از ميان حرف‌هاي پراكنده، از تو، از تو، در من
و از شما مي‌پرسم
مگر كسي هست كه به قيمت فراموشي همه چيز را بفروشد؟
مگر كسي هست كه از همه چيز بگذرد براي پست‌ترين فاصله؟
مگر كسي هست كه عشق را براي عشق به دار آويزد؟
و تو كه پرده‌اي به روي حقيقت مي‌كشي
من كه بي‌پاسخ در برابر شك مي‌نشينم و نمي‌دانم
در نهايت چهار گزينه را با هم علامت مي‌زنم
و تلخ‌ترين ترانه‌ام را مي‌خوانم:
بدرقه‌ات كرده‌ام
آب را پشت سرت ريخته‌ام
تو به محوترين نقطه جاده چشمانم رسيده‌اي

12.31.2005

تولدمه


امشب تا به صبح دير مي‌پايم
بر باغچه دلم آب مي‌پاشم
ماه درخشد، ستاره مي‌بارد
سياه نوشته را دور مي‌ريزم
بي‌نشان، دور از غصه‌هاي پژمرده
در بي‌نهايت دلم شمع مي‌افروزم
مست و سرشار زين رنگ زندگي
تولد بودنم را چنين جشن مي‌گيرم
برايت دنياي شادي آرزو مي‌كنم
برايت زندگي را دعا مي‌كنم
تولدت مبارك ساناز

12.27.2005

از "هميشه" حرف مي‌زني
"هميشه" را سياه مي‌كني
رنگ شبت را تاب نمي‌آورم
عشقت را توجيه نمي‌كنم
صداي باران مي‌آيد
چه آرام، چه بي‌سؤال
در بك نگاه خلاصه مي‌شوم
در هواي سكوت پخته‌ام

12.22.2005

فال شب يلدا

زان يار دلنوازم شكري اسي با شكايت گر نكته‌دان عشقي خوش بشنو اين حكايت
بي مزد بود و منت هر خدمتي كه كردم يـا رب مباد كــس را مخـدوم بي‌عنايــت
رندان تشنه لب را آبي نمي‌دهد كس گويي ولي شناسان رفيتند از اين ولايت
هر چند بردي آبم روي از درت تنابم جور از حبيب خوش‌تر كز مدعي رعايت
در زلف چون كمندش اي دل مپيچ كانجا سرها بريده بيني بي‌جرم و بي‌جنايت
چشمت به غمزه ما را خون خورد ومي‌پسندي جانا روا نباشد خون‌ريز را حمايت
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود از گوشه‌اي برون آي اي كوكب هدايت
از هر طرف مه رفتم جر وحشتم نيافزود زنهار ازين بيابان وين راه بي‌نهايت
اين راه را نهايت صورت كجا توان بست كش صد هزار منزل بيش است در بدايت
عشقت رسد به فرياد ور خود به سان حافظ قرآن ز بر بخواني در چهارده روايت

12.16.2005

بخند
نه از آن خنده‌هاي قرمز خونين
نه از آن خنده‌هاي گناه آلوده
نه آن گونه كه خندد چهره بي‌شرم با تو
نه آن گونه كه دل گيرد بدتر از گريه
بخند
كه با كوچك خنده تو
يك از هزار دعايم مستجاب مي‌شود
كه مدت‌هاست دلم براي شاديت تنگ مي‌شود
و انتظار را هنوز عادت نكرده‌است
بخند
كه بي‌شك از خنده تو
شبي ‌است كه يلدايش به روشني صبح مي‌شود

12.14.2005

دلم خود را به ديوار بلند اين جدايي سخت كوبد
من سرگشته او را سفت گيرم
مبادا تكه گردد، خون بريزد
و او نالان ز دستم مي‌گريزد
ز ترفندي به گوشش قصه خوانم
كه دور مبهم اين راه تاريك
ز نور آتشت بسيار گويد
و او نشنيده، ديگر بار ز روياي تباهم مي‌گريزد
مرا با او تمناي محال كودكانه است
كه ناگه از هياهو باز ماند
به نيك اقباليم انگار تلاطم را رها سازد
به شوقي وافر و رخشش به چشمش
به آغوش من محزون بخسبد
نوازش مي‌كنم او را ز مهرم، با عطوفت
تنش زخمي ولي داغ است، عجيب است
ز ناچار از نوازش مي‌گريزم
به آب ديده‌ام خواهم بشويم
مبادا در تبي سوزان بميرد
و او پيش از اشكي، ز انديشه شوم
بسوزد از غضب، من را بسوزد

12.09.2005

loop

ترجيح مي‌دم تنهاي تنهاي باشم، جايي كه حتي درد نيست
يا
جايي كه همه هستند... همه با تو... جا‌يي كه بين تو، من، "ما"، آن‌ها فرقي نيست
من كه "تنها"م و با اين حال درد "تن‌ها" رو مي‌كشم ... كاش "تنها" نبودم ... كاش "تن‌ها" نبودند
كاش اين كاش‌ها به دور مي‌رفتند

12.07.2005

همان بهتر كه در اتاقم بنشينم، پشت ميز، با آهنگ‌هاي مورد علاقه‌ام
و كاغذ و قلم را بگذارم تا بياميزند
همان بهتر كه نگويم و نخواهم كه از سياهچاله بنويسم
بخوابم، هري پاتر بخوانم، مادرم را دوست داشته‌باشم، نگران پدرم باشم
من كه "تنها" آزاد و راحتم ... اما "تن‌ها" : هميشه همين‌طور بوده‌است
و نمي‌دانم، نگرانم
نگران بيهودگي بازي‌هاي فراوان هر روزه اين "تن‌ها"
"تن‌ها" روز به روز "تنها" تر مي‌شوند

12.04.2005

مرور مي‌كنم .. نه نه ! ديگر چيزي براي، حتي فكر كردن باقي نمانده

بايد خم خيابان را پيچيد
بايد آشفته بازاز را پشت سر گذاشت
بايد گذشت، حتي از شهر بيرن رفت
بابد دست لحطه ها را گرفت و تنها رفت

11.30.2005

از هرچه بگذرم_
لحظه‌هاي آمده و نيامده را كه روي هم بگذارم
مي‌دانم كه فراموش مي‌شود
نه فقط اين حرف‌ها، كه من
.
.
پس صرف زيستن از چه؟_
لابد چيزي غير از فراموش نشدن_

11.27.2005

مي‌ترسم
از چند كلمه‌اي كه شايد بنويسم
از چند كلمه‌اي كه بسيار انديشيده‌ام
مي‌خواهم بگويم:...
و نمي‌گويم
و نمي‌خواني
و نمي‌داني
بسيار نيانديشش

11.24.2005

مي‌دانم
قضاوت با توست
هيچ نمي‌گويم
تنها قسمت مي‌دهم
دروغ را باور نكن

11.21.2005

اينجا، دور از او عظمتش را در بر دارم و با اينكه نمي‌بينمش مي‌دانم آرام، هموارگي خود را مي‌زيد

رفتم! به جايي كه مي‌گويند ملتهب‌ترين خورشيد و تهي‌ترين سرزمين‌هاي پر ز ماسه را دارد
رفتم تا از "كوير" بشنوم .... و آن‌چه بسيار گفت سكوت بود
در آغوشش كه رها شدم دانستم كه به گهواره‌ي ديرينه‌ام آرميده‌ام، خورشيد چنان گرم مرا دربر گرفت كه باد آمد و تمام گلايه‌ها را به نمكزار پشت تل‌ها سپرد

من" كه رها شد ايستادم، بسيار تازه بودم از آن‌چه مي‌ديدم. كوير "من" را به من سپرده بود . "من" كه آرام پاي برهنه‌اش را تا بالاي تل‌‌‌‌‌‌ها مي‌برد، من بودم

11.19.2005

اگر نوشته‌هايم برايت چيزي جز دلتنگي ندارد ، نخوان
چرا كه من در پس همه‌ي غم‌ها شادم
گرچه دلتنگم
و براي خودم زندگي مي‌كنم
گرچه روي ديوارهاي خانه‌ام خط بكشند
و فراي تمام ابرهاي اين دنياي درهم
نوري مي‌بينم
و بالاتر از همه، يك راز مي‌دانم:
هستم

11.16.2005

" جاي خالي" معني درد بود، معني نبودن! و من فهميدم كه درمان اين شكنجه‌ي هر روزه، هيچ چيز جز خاطره‌هاي " پُر بودن نيست " . براي چاره ، نگفتم كه بر ديوارهاي اتاق رنگي ديگر بريزم : ماهيت اتاق كامل بود. آن‌چه رنگ باخته بود اتاق بي‌‌آينه بود
و يك روز پس از سير نوشيدن از نبودن ، مست از درد ، به ميان اتاق ايستادم . نه ديگر غمگين بودم و نه شاد ، شايد هم هر دو! هيچ نگفتم ، زير و بم را نگريستم
و يكباره بغض سكوت را شكستم
سكوت كه چند پاره شد ، صدا كه هرز گاهي آمد، زمان كه گذشت، آرام دانستم اتاق را ، چون آن اشك‌هاي كوتاه ريخته شده ام ، در دل بدرود گفته‌‌ام
حال مي‌شد كه روي درش بنويسم : پايان

11.13.2005


يه روز، شايد خيلي اتفاقي، وقتي اومدم تو اتاق ديدم نيست، برش داشته بود
روي ديوار روبه‌رو جاي آينه خالي بود
يه مدت طول كشيد تا بفهمم، اما بالاخره بعد از يه روز، دو هفته، چند ماه، ديدم فايده نداره
منم آينم و برداشتم و بردم. نشكوندمش، گذاشتمش تو انبار
عجيب بود! منم هيچ وقت نفهميدم آينه رو به رويي رو كجا برد
سعي كردم قانع شم اين به من ربط نداره، شايد مهم هم نبود
چيزي كه من مي‌ديدم جاي خالي بود

11.08.2005

فراموشي يعني فرار، گاهي هرزگاهي، فرار كن‌
برگ كه زرد مي‌ريزد، خاطره شكفتن روشن‌ترين سبز را دارد
به ياد نياور‌
هنوز سردترين روز و بلندترين شب در راه است
وقتي سردت شد، گرما را نيستي كن‌
تمام رنگ‌هاي سال زندگي تو، همين فصل هاست‌
به ياد نياور، فرار كن، نيستي كن ... باور كن
نيستي تمام هستي است‌

11.06.2005

دز آينه نگاه مي‌كند
شانه مي‌كند
سياهي غم را آشفته مي‌كند

11.04.2005

كوچك نيست، تمام هستي است، من مي‌سازمش، كوچكش نخواهم ساخت
روز و شب، روز و شب، با ماه، ستاره، كوير، جنگل .... به اندازه تمام مي‌دانم‌ها و نمي‌دانم‌ها، مي‌سازمش
ديروز‌ها، كه فهميدم مي‌توانم راه بروم، طرحش را ريختم، ديدم، آغاز كردم
امروز دنياي تازه‌اي مي‌بينم ... به ديروز‌ها مي‌افزايم، فردا هم خواهم ساخت، خواهم ساخت
خرده مگير! يك شبه نمي‌سازم كه فردا روز بريزد
هستي جاري است، "من" هم جاري است، تمام دنياي "من" كه نوراني نيست! اگر آسمان دنيايت هميشه آفتابي است و هيچ‌گاه مه بر او نمي‌تابد، براي "من" اين خيال بي‌رنگ است
شب كه در خيابان‌هايش پرسه مي‌زنم، نمي‌بينم تمام كوچه‌هاي رمزآلودش را .... مي‌انديشم "من" را گم كرده‌ام.... گاه بعد از اين مي‌خوابم: شب است! و گاه چنان ديوانه‌ام كه پرسه مي‌زنم، اين بار به زير سايه تنهايي نشستم
من" اينجاست، جهانش را پرسه مي‌زنم

11.02.2005

سرگرداني را پرسه مي‌زنم، خسته به زير سايه تنهايي تكيه مي‌كنم، چنان تنها هستم كه بدانم آنچه بايد بدانم "من" است، آنچه همراه تمام آن روز‌ها گم كردم، كشتم و بعد فراموش كردم‌
......................
......................
اينجا، فراي همه فاصله‌ها، رنگ‌ها، صدا‌ها .... بودنم را مي‌جويم، بيچاره "من" مدت‌هاست كه منتظر است‌

10.30.2005

بوسه‌هاي روشن تاريكي
اگر بمانند، مي‌گندند‌؟
وان دستان گرم
ماندنش بيش از اين، مي‌سوزاند‌؟
و تنگ ماندن من در آغوش تو
چنان است كه خفه ام كند‌؟
بوسه‌هاي روشن تاريكي
اگر بمانند، مي‌گندند‌؟

10.28.2005

وقتي به من مي‌نگرد، چشمانش از شوق مي‌درخشد

10.25.2005

No Fear

Girl
You lived your life like a sleeping swan
Your time has come
To go deeper
Girl
Your final journey has just begun
But destiny chose the reaper
No Fear
Destination Darkness
No Fear
Girl
Rain falls down from the northern skies
Like poisoned knifes
With no mercy
Girl
Close your eyes for the one last time
Sleepless nights
From here to eternity
No Fear
Destination Darkness
No Fear
Destination Darkness
No Fear
"the rasmus"

واهه

مي گويند شادي مي آيد
به گمانم واهه مي گويند
حتي تو آمدي كه با رفتنت شادي را ببري
واهه مي گويند

آره اين كلمه ها از درون من اومدن ... با اين حال من دارم ميگم كه اين اتفاق وقتي مي افته كه زندگيت و بسپاري به كسي جز خودت
و
زندگيت و حتي به فرشته ها هم نسپار

10.24.2005

مم....هم شادم هم ناراحت
به يكي از بزرگترين آرزوهام رسيدم...اما شكست هم خوردم
مي دونم اگه زجر ميكشم تقصير خودمه ..به خاطر چيزيه كه توي من بايد تغيير كنه
اگه دوست داري واسم دعا كن كه ديگه به دعاي هيچ كس نياز نداشته باشم
تنهام

10.20.2005

؟؟؟؟؟؟

تو هم مثل من بعد از اينكه بتوني تصميم بگيري آروم ميشي ؟؟؟
تو الان آرومي؟ آروم نيستي ؟؟ تصميم گرفتي ؟ نگرفتي ؟؟ آرومي؟ نا آرومي؟ تصميم گرفتي ؟ نگرفتي ؟
من گير كردم؟ منتظرم؟ چيز خاصي ازم مي خواي؟چرا هيچ حرفي نمي زني؟؟؟ بايد از خودم خجالت بكشم؟
چرا اون طوري حرف زدم؟؟ چقدر فكر مي كنم كه احمقم.. آره؟ احمقم؟؟ تو هم همين و مي گي؟
حالم داره بهم مي خوره از خودم ........................... ااه ه ه ه... ا اه ه ه ه

10.19.2005

من يه چيز مي خوام

پستاي قبلي رو خوندي....آره؟
م م م ... در واقع مردن يا نمردن واسم فرقي نمي كنه ، شايد فقط يه اتفاق كه من و خيلي به مرگ نزديك كنه كافي باشه

10.18.2005

بايد

به من مستي خورانده اند
تا كه مست سر به بالش نهم
نه ! منتظر نخواهم نشست
كاري مهم را غافل بوده ام
بايد بروم ، بايد بميرم

10.17.2005

فردا روز خوبي است

فردا روز خوبي براي مردنم است
من امروز نوشتم ، تو فردا خواهي دانست
نظر تو چيست ؟
تو كه ديروزهاي مرا به زير همه اين خاك ها كه بر طاقچه نشسته ، سپردي
و امروز مرا به فرداها
فرداهايي كه نخواهم بود!!
نظر تو چيست؟
فردا روز خوبي براي مردنم است
براي ديگر منتظر نبودن ، ديگر نَگريستن
براي هيچ گاه نخواستن يا خواستن
براي من ، من ، من
تو كه مي آيي يا نمي آيي مرا به آغوش خاك بسپاري
مني كه آغوش تو بودم ، بوسه هاي تو ، مهرباني تو
فردا روز خوبي براي مردنم است
براي آسوده بودن ، براي من و تو
و پايان ماجرا فرداست
فردا روز خوبي براي مردنم است
براي سكوت ، نگفتن ، نشنيدن
براي نبودن ، براي مردن من

10.16.2005

.... ... .. .

انتظار را ترجيح مي دهم
به راهي كه انتهايش خالي است
به سكوتي كه اميد شكستنش
با هيچ نوايي نيست

10.14.2005

minevisam

الا يا ايهااساقي ادركأساً و ناولها كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكل ها